نيكانيكا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

پرستوي روياهاي ما

آنچه گذشت

با اینکه گفتم زود به زود به وبلاگت سر بزنم بازم 4 ماه از آخرین نوشته هام گذشت عسلی مامان روز به روز بزرگتر می شی و شیطنتات خاص تر. روزای نابی رو با هم سپری می کنیم که دیگه تکرار نمی شن. شبا اصلا خواب نداری و روزا توی مهدکودک همش خوابی. به قدری خوابت تو روز زیاد شده بود که از مهد باهام تماس گرفتن و گفتن که جرا اینقدر نیکا می خوابه مشکلی نداشته باشه خیلی نگران سلامتیت بودم بعد از رفتن دکتر و دادن آزمایش خیالم راحت شد که خدا رو شکر هیچ مشکلی نداری و صحیح و سالمی و مشکل در آوردن دندونای جدیدته.جدیدا دو تا دندون دیگه هم تو فک بالات بیرون زده. کلماتی که می تونی بگی خیلی زیاده و خیلی کم پیش می یاد که نتونتی کلمه ای رو درست تلفظ کنی یکی از اون کلمات...
10 مرداد 1394

چهارده ماهگی وروجک من

پریشب بابا علی با همسایه پایینی داشت صحبت می کرد و من داشتم تو کشو دنبال چیزی می گشتم وروجکم اومد دستشو کرد تو کشو و قوطی روغن وازلین رو برداشت گهگاه این کارو می کرد و کمی با قوطی بازی می کرد و بعد رها می کرد و می رفت منم برای اینکه بتونم کارمو بکنم چیزی بهش نگفتم کارم که تموم شد برگشتم دو دستی کوبیدم توی سرم وای خدای من گفتم نیکا این چه کاریه می کنی با شادی خندید و بلند شد که در بره جلوشو گرفتم با دستای روغنیش پامو چسبید و شروع کرد به خنده تمام سرش روغن خالی بود گریم گرفته بود خدایا چه کار کنم بابا علی که دید گفت این چکاریه بابایی حاضر نشد که سر وروجکو بشویه و من مجبور شدم ببرمش حمام 4 بار شامپو زدم ولی فایده ای نداشت آخرشم با سر روغنی از ح...
26 اسفند 1393

آبله مرغون نیکا شادونه

جمعه صبح گفتیم بریم خونه باباحاجی اینا که نیکا خانومو بزاریم پیش عزیز بریم براش خرید کنیم وسط راه زنگ زدیم به بابا حاجی که گفت ما باغیم و کسی خونه نیست خاله میترا هم در حال خونه تکونی بود به خاله مینا زنگ زدیم اونم می خواست بره بیرون مجبور شدیم بزاریم شب که خاله میترا کارشو تموم کنه بعد ما خانومی رو ببریم خونه باباجون اینا  می خواستیم کمی براش خرید کنیم که شنبه توی مهد بتونه عکسای خوشگل خوشگل بندازه با بابایی رفتیم خونه باباجون اینا که خاله ها شادونه رو نگه دارند که شانسی دیدیم دایی ها هم اومدن (باباجون سرکار سرش خورده بود به آهن و شکسته بود و ما خبر نداشتیم) ما هم شادونه رو گذاشتیم پیش زن دایی الهام و سریع رفتیم ولی چیز زیادی نتونستیم ...
25 اسفند 1393

با زندگی آشتی باش

«نیکای نازنینم عشق مادر این را بدان: قوی کسی است که نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!! هر گاه زندگی را جهنم دیدی، سعی کن پخته از آن بیرون آیی... سوختن را همه بلدند!! زندگی هیچ نمیگوید، نشانت میدهد!! با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد»  
18 اسفند 1393

نیکا بابایی

نیکای وروجک من جدیدا یاد گرفته وقتی صدای زنگ بابایی (یا هر کس دیگه به خیال اینکه بابایی اومده) می یاد می دوه منو می چسبه و بالا و پایین می پره که منو بغل کن. منم بغلش می کنم و با هم می ریم پشت در منتظر می مونیم تا بابا از پله ها بیاد بالا و دالی کنه اونوقت نیکا خانم کلی ذوق می کنه البته این وسط هم من بی نصیب نمی مونه کلی سرو صورتم از سیلی های نیکا خانم فیض می برن و گاهی هم دل درد از پس لگدکوبی نیکا خانم نصیبم می شه. عشق من به لیمو می گه میمو و با چه ولعی میموهارو می خوره شیر پاکتی با نی هر روز می بره مهد شبا هم تو خونه میل می کنه کلی حرف می زنه که من زبونشو متوجه نمی شم
18 اسفند 1393

بدون عنوان

عشقم بعد از برگشتن از خونه باباحاجی اینا جفتمون مریض شدیم و شما چند روزیه که سرفه های بدی می کنی شب اول کمی تبت بالا بود که مجبور شدم تا صبح بالا سرت باشم و پاشویت کنم ولی خدا رو شکر شبای دیگه تبت کمتر بود و بالاخره دیروز بردیمت مرکز فوق تخصصی کودکان پگاه. دیروز که رفتیم خونه برات لیموشیرین بردیم و دادم که بخوری (تو عاشق لیموشیرینی) خودم رفتم آشپزخونه موبایلم زنگ خورد دیدم تو با عجله بلند شدی و داری دنبال موبایلم می گردی برگشتم و بهت گفتم شما کاری نداشته باش با من کار دارن شما برو میوتو بخور نگا بهم کردی و گفتی بعداً الهی فدای تو بشم که اینقدر باهوشی وقتایی که پوشکتو کثیف می کنی می برمت عوضت کنم چون نمی زاری جدیدا یاد گرفتم که با آینه دستشوی...
5 اسفند 1393