نيكانيكا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

پرستوي روياهاي ما

هنرنمایی مامانی

همیشه حرف از هنرنمایی شما بشه یه بارم از من. چند وقت پیش با بابایی رفتیم مولوی که برات پارچه بگیریم عیدی که برات یه لباس دوختم دیگه وسوسه شدم که باز برات بدوزم دو تا پارچه خریدیم و بعد دیگه کار اصلیمون یادمون رفتو  رفتیم سراغ خرید اسباب بازی و تاب و صندلی و لباس ولی بالاخره همون دو تا تکه پارچه هم خودش کلی بود. بعد از چند روز سر کوچه خونمون یه پارچه فروشی دیدم که کلی پارچه های خوشگل داشت هر کدومو می خریدم دلم می خواست بعدی رو هم بخرم خلاصه یه چند تکه هم از اون خرید کردم و تا به امروز سعی کردم اونارو بدوزم که فعلا موفق به دوخت دو دست لباس برای شما شدم امیدوارم که بقیه رو هم بتونم تا هوا سرد نشده برات بدوزم. ا ...
27 مرداد 1394

کمک خواستن نیکا

بعد از اون قضیه روغن وازلینی که رو سرت مالیدی و هیچ شاهدی بر این ادعا ندارم تصمیم گرفتم دیگه تو هیچ شرایطی کنترل خودمو از دست ندم و تو بدترین شرایط هم که قرار گرفتم اول یه دوربین بردارم و ازت عکس بندازم روز تعطیل من و بابا تو اتاق نشسته بودیم که صدای داد شما رو شنیدیم دوتایی باهم دویدیم که ببینیم چه خبر شده و من بعداز اطمینان از سلامتی شما به بابا گفتم دست نگهداره تا دو تا عکس از شما بندازم بعد نجاتتون بده یعنی من موندم که چه چیز اون پشت اینقدر شما رو وسوسه کرده بود که بری و اونجا گیر کنی عشق مامانی ...
27 مرداد 1394

پارک رفتن نیکا خانم

عشق مامان حالا دیگه خیلی خوب راه می ری خیلی خوب می دویی بازی میکنی و از در و دیوار بالا می ری طوری که کنترل کردنت واقعا سخته و من جرات نمی کنم تنهایی ببرمت پارک .اولین باری که سه تایی رفتیم پارک به قدری ذوق کردی که بابایی گفت از این به بعد هر شب میارمت پارک.(بوستان گفتگو )   و آخر شب بقدری بابایی خسته شده بود که فکر کردم بگه تا چند سال دور پارکو خط بکشیم البته  روز 11 فروردین 94 دایی اسماعیل و زن دایی سمانه تو پارک چیتگر ناهار مهمونمون کردند همه بودند واقعا خوش گذشت و اینم یه سری از اون عکسا   من و خاله میترا و ماهتیسا و روشا کوچولو خودمونو کشتیم تا شما بشینید روی ماکت ماشینی که اون...
27 مرداد 1394

دلتنگیهای مادرانه

میدونم که دل تنگ میشم برای این روزها... برای این لحظه هایی که دارند تند تند میان و میرن و کودکی تو رو با خودشون میبرند. دلم میخواد تک تک روزهای با تو بودن حک بشن تو ذره ذره وجودم. میترسم یه وقت لحظه ای رو جا بذارم و دیگه فرصت برگشتن نداشته باشم. عشق نازنینم دلم تنگ میشه برای اون وقتهایی که سرت رو روی شونم میذاری و محکم بغلم میکنی و بعد هم بدون اینکه ازت بخوام بوسم میکنی...دلم میخواد جای بوسه هات تا ابد روی صورتم باقی بمونه. وقتی بغلت میکنم، یه نفس عمیق میکشم و هزار بار میبوسمت تا عطر خوب تنت تو ذهنم بپیچه و واسه همیشه جا خوش کنه.... لحظه هایی که پاهای کوچیکتو دراز می کنی و بهم می گی مامان بخواب و برام لالایی می خونی اخ که چقدر این خو...
27 مرداد 1394